خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و
ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است.
... کفشهایم کو؟!
دم در چیزی نیست.
لنگة کفش من این جاها بود!
زیر اندیشة این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جایی اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازة انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد.
شست پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت . . . !
نبض جیبم امروز
تندتر میزند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود...
جیب من از فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد
«خوب در چشم ترش میشکند.»
کفش من پارهترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود»
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من میفهمید که کجا باید رفت،
که کجا باید خندید.
کفش من له میشد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صفهای دراز
من در این کلة صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن « نانوایی» میگویند!
شاید آن جا بتوان، نان صبحانة فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم... اما نه!
کفشهایم نیست! کفشهایم... کو؟!